گفتم ببین بچه‌ی منه ها. گفت: بچه‌ پروژه‌ی تو نیستند. افتخارش هم مال خودشه.گفتم بابا میزاشتی ذوقش رو بکنم. بعد در چینه‌دونت رو باز میکردی. گفت خب حالا چی شده که بلبلی میزنی؟ گفتم تو آخه نمیدونی وقتی بچه‌ات توی این سن کم خودش اینطوری تنبون خورد و خوراکش رو مدیریت میکنه چه حالی داره که. دوازده شب اومده میگه من گشنمه. میگم برو بخاب دیگه وقت غذا نیست. رفته و اومده با پوز دمق که چرا برات مهم نیست من گشنمه؟ می‌گم من یه بار شام پختم و دیگه نمیتونم. میگه خودم میپزم. گفتم عالیه. برو تا منم به کارم برسم. رفت و یه بسته بزرگ گوشت آورد. گفت:« اینو میتونم بپزم؟» گفتم: «اینا واسه چرخ کردنه.» یه بسته مرغ فیله آورده و میگه: «باید خورد کنم؟» رفته روی تخته آشپزخونه خورد کرده و در حالی که ترانه‌ی سلام من به تو یار قدیمی بانو را با صدای بلند میخونه میگه:« فلفل سیاه کجااااااست؟» میگم: «چییا زدی بهش؟» میگه: «پاپریکا، زردچوبه، فلفل قرمز با کره گوسفندی.» صدای آواز خوندنش با بوی ادویه‌ تا اتاق بالا مییاد. کنجکاو شدم ببینم چی کار کرده. وقتی رفتم بالای اجاق گاز، غذا تقریبن پخته بود. پرسید:« فقط نمیدونم نمک رو چقدر باید بزنم.» گفتم:«حتی سرآشپزها هم نمیدونن. نمک به خیلی چیزها بستگی داره و با تجربه کردن میفهمی که هر غذایی به چقدر نمک احتیاج داره. حالا غذات رو بچش ببین چه طعمی داره.» خورد و چشماش رو بست و غذا رو توی دهانش مزه مزه کرد؛ چشماش رو که باز کرد گفت: «هوممم خوبه. آماده‌ی خوردنه.»

بهش گفتم: «افتخار کن به خودت که میتونی گلیم شکمت رو از آب بکشی.» میگه: «گلیم از آب کشیدن یعنی چی؟» میگم در گذشته که قالی‌هاخونه‌ها دستباف پنبه‌ای و پشمی بوده و مردم مجبور بودن اونها رو توی آب رودخونه بشورن؛ وقتی که فرش رو مینداختن توی آب، خیلی سنگین می‌شده و باید چند نفر با هم یک گلیم رو از آب می‌کشیدن. اما کسی که بدنش قوی بوده؛ یه تنه می‌تونسته گلیم خودش رو از آب بکشه و از اون موقع به بعد بوده که این ضرب‌المثل رو برای آدمهایی به کار میبرن که به تنهایی از پس نیازهای خودشون بر مییان. "مثل تو